آخرین خبرها
خانه >> بایگانی برچسب ها : کلیات اشعار شهد شعر دکتر علی محمد بشارتی (برگ 14)

بایگانی برچسب ها : کلیات اشعار شهد شعر دکتر علی محمد بشارتی

بشنو طنین هجر

وقتِ وداع یارِ پری رخ که وای از او صد نی به سینه داشت دو صد قصّه از فراق مستم چنان ز ساغرِ وصلش کز آن شراب بر هر که بنگرم همه مخمورتر ز من آباد گشته مسجد و محراب ز او ولی با چشم مست او ندهد باده شور و حال چشم سیاه مست ورا هر که دید گفت ... ادامه مطلب »

روزگار تو

راضی شد از رضای تو چون کردگار تو خواهم که هر چه هست در عالم به یک نگاه گستاخی است گر که شوم خاک درگهت آتش فکند نام تو در قلب روزگار مستم از این شراب که در بزم کربلا زان دم که اشک‌بار رسیدی به اکبرت هر کس وصال دوست طلب می‌کند نخست نازم به باغ سبز تو ای ... ادامه مطلب »

مسیح وار

تمامِ عمر ز حسرت گریستم بی تو بسوخت سینه ز هجران که آه از آن برخاست نفس اگر چه برآید، ولی نیم خرسند چسان گذشت ز هجرِ تو دوش بر منِ زار؟ مسیح‌وار بیا بر سرم که زنده شوم وجودِ من ز تو پُـر شـد بیـا ببین کـز عشق به چهرِ خسته من ردِّ اشک معلوم است   عجب ز ... ادامه مطلب »

تبسّم گل

نیامدی که بهارم بشد خزان بی‌تو ز سینه خسته برون می‌رود نفس شب و روز دویده‌ام پی تو چون غبار در همه عمر گرفته نای و نفس راه ناله از هر سو  حدیثِ مهر بشد کیمیا چو بوی وفا به شوق گل نرود باغ بی تو دل هرگز بیا که مسجد و محراب از صفا خالی‌ست دعـای خستـه دلان بـا ... ادامه مطلب »

لبخند شعر

ز سر گذشت سرشکِ غم و محن بی‌تو گلوی ماه ز فریاد نیمه شب بگرفت گذاشت سر به بیابان هجر لاله باغ نشاط از سرِ سُکر‌آورِ جوانی رفت نسیم بی‌تو ز خوابِ گران نپرهیزد خزان بیا که بشد رهزنِ بهار امسال ز رنج هجر برفت آب و رنگ از رخ باغ بـه چشـمِ ابـر نمـاند اشک و آه در دلِ ... ادامه مطلب »

سرشک خون

ز خویش بی‌خبرم، جانِ من، کنون بی‌تو نَمی‌نماند به چشمم ز بس گریسته‌ام چسان گذشت شبِ من در انتظار دراز قرارِ دل برود گر که دل ز دست برفت درآی تا که جهان را دگر کنی ور نه مرا ز طعنه دشمن دگر هراسی نیست ز چشمِ حوصله سیلابِ خـون بشد جــاری علاجِ واقعـه قبـل از وقـوع نتـوان کرد   ... ادامه مطلب »

شعله شعر

شب است و شمع فرو مرده ماهِ من بی تو چنان خیالِ تو کرده‌ست جان و دل مشغول ز داغِ ژاله دگر لاله‌ای به باغ نماند به چهرِ سبزه نمانده‌ست آیتی ز نشاط بریخت برگ و بر غنچه ز انتظارِ دراز فرشته‌گر که در آید برون براند دیو بیا که دفتر و دیوان چو خُم ز می خـــالی است فـتـاد ... ادامه مطلب »

خون دل تاک

خُمار گشته‌ام از بزمِ دلنشین بی‌تو سبو شکست و بشد چون خُم از شراب تهی گرفته زانوی غم در بغل قرابه مدام به می دگر نرود هولِ روزِ رستاخیز غم و غروب و غراب و غریب و غربت و غیر نمی به چشمِ من و آسمان نمانده دگر به عرش می‌رود آن کس که با تو همسفر است بـه شـامِ ... ادامه مطلب »

خونبهای تو

ای مظهر خلوص که خلد است جای تو ای افتخار کعبه و محراب، ای حسین! ای خون حق که زنده بشد دین ز خون تو ما را هوای کوی تو دیوانه کرده است نازم به پارسایی و اخلاصت ای شهید نامت به قلب و دیده من نقش بسته است ای پاسدار نامی توحید و بندگی عمری به صد امید به ... ادامه مطلب »

راه پرخطر

ز گریه گشته سرا پای لاله تر بی تو چو غنچه سر به گریبان ز غم بُتا تا کی بیا که رسم و ره عشق پر خطر باشد غم فراق تو بنیاد صبر کرده خراب ز بس گریست دیده، بشد بی تو خون پالا به صوت دلکش هر رهگذار گردم شاد تـو رفتــه‌ای و مـن از بیــدلی و تنهـایی چـو ... ادامه مطلب »