خورشید رخ نموده ز کویت هر آینه بر من حسد برند که من عاشق توام دلخوش شوم بهر خبری کایدم ز تو ما را هوای کوی تو دیوانه کرده است باریست بار عشق تو، دردا نگفتی میگفت دل به دل ره و راهیاست صد دریغ دارم سـری بـدان کـه بـه پـایت سرافکنم در خـون نشستـه چشـم امیدم در انتظـار |
آری خوش است روی تو دیدن در آینه عشاق زین بهانه گرفتند گردنه گرچه نبود و نیست خبر چون معاینه دیوانهای که نیست خریدار آینه این بار، همچو کوه کشیدیم یک تنه ای کاش بود جای ره ای یار روزنه گر دشمنـم به سـر رسد از دشت و دامنـه ای عشـق پـاک کهـف امـانپـــور آمنـه |
۱۴/۱۲/۷۹