بنمای روی تا که کند شهر هلهله تا نکهت تو برد صبا سوی بوستان پل بسته بود دیده به دل ز اشک خونفشان شوق خیال تست که دلخوش کند مرا صد دل به اشک و بسته به فتراک در پیات خورشید روی تو ز چه رو نیمهشب زدهست جانم ستان و نیم نگاهی به من فکن جز یاد و نام تو نبود هیچ در دلم بـر راه تـو چـو ژالـه بـه گـل بس گریستم جـانـیست مـایهام کـه بـه پـای تو افکنم |
بگشا گره ز زلف و بینداز زلزله افتاد در میانه عشّاق ولوله آوخ که سیل خون ز پی افکند فاصله کی داشتم به عمر جز این شوق مشغله صد دیده خون گرفته و در راه قافله صبح است و یا رسیده کنون وقت نافله ترسم دلا زیان بکنی زین معامله ورنه ز دست دیده به دل میکنم گله رفت از کفـم قـرار چـو پـایـاب حــوصله بـا یک نگـاه دلخـوشم آیـا دهـی صِلــه؟ |
تهران – ۱۰/۱۲/۷۹