آخرین خبرها
خانه >> بایگانی برچسب ها : علی محمد بشارتی شهد شعر

بایگانی برچسب ها : علی محمد بشارتی شهد شعر

حسن دیرپای

خواهم تو را چنان‌که لب تشنه آب را از دیدگان مست و خرابت شدم خراب با یاد تو شرار به قلب من اوفتاد تشبیه تو به زهره و ماه است اشتباه پرسند گر نشان تو ای حُسن دیرپای شمع و شرار و شکّر و شور و شعور و شهد روی و نگـاه و خنده و لطف و کلام و مهر ... ادامه مطلب »

مه سیما

ای سیه چشم و موی و مه سیما من ندیدم به چشم خود هرگز روی نیکو چو روز جوزایی راستی چهر و مو و دوش و برت می‌شود چلچراغ جان روشن به گلستان قدم اگر بنهی فرش راه تو می‌کنم دل و جان آن‌قدر از فراق گریم زار تا تو پیدا شدی به گلشن جان همه حُسنی تمام ای همه ... ادامه مطلب »

نگه دلدوز

ای به خوبی و دلبری یکتا تیر عشق تو چون نگه دلدوز در خیال امید دیدارت سوخت در آتش لهیب رُخت از کویر سیاه هجرانت باغ رخسار تو همیشه بهار هیچ دانی چه می‌کشم از هجر آتش عشق تو به جان افکند شد ز هجران خراب خانه صبر گر که خوبی شود به جایی جمع با نگاهی ز لطف دستم ... ادامه مطلب »

می پرستی

بر آن سرم که کنم ترک می پرستی را به جام و ساغر و خم، مست کی توان گـردید خـزان به باغ تو هـرگـز گـذار نـتوان کـرد به مـی پـرستی از آن رو درآمـدم همه عمر بـه عشـق کـوش که از بند دیو و دد برهی   ببخشمت به نگاهی تمام هستی را دهد به مـن نگهـت صبح و شـام ... ادامه مطلب »

سیل و دریا

چون غنچه که رخ بگشود از باد صبا یک‌جا صد قافله دل را همراه تو می‌بینم چون مزرع خشکیده کز ابر شود آباد بسته است لب لعلت صد بوسۀ پنهانی بنشست اگر عشقت بر جان و دل عاشق انگشت به لب ماندند هم هستی و هم مردم بـه بـه که قرین گشتنـد حسن تو و مهر تو از دیده به ... ادامه مطلب »

شهرت مطلوب

تا هست در سراچه جان یک نفس مرا مستم به عمر زان‌که از این عشق دیرپای بینم تو را مقابل خود هر کجا شوم بهتر بود ز خلد برین یاد و نام تو عمری است در بهشت تو باشم ز عشق تو مال و مقام و شهرت و مطلوب من تویی دستـم بگیـر تــا کــه نیفتــاده‌ام ز پــا در سـر ... ادامه مطلب »

شراب نگاه

در سینه تا به شوقِ تو باشد نفس، مرا تا باده‌‌ای ز شُربِ نگاهت به ساغر است هستم از این شراب، شب و روز مستِ مست بی‌عشق تو بهشت و جهنّم برابر است بر عرش می‌رسد ز وِلای تو دستِ من هنگامه از نگاهِ تو در دیده‌ام به‌پاست آتش زدی به خرمنِ جانمٰ ولی خوشم در بحـــرِ پـر ز ورطـــه ... ادامه مطلب »

لعل عقیق

دیدم بُتا شراره لعلِ عقیق را ما را خیالِ روی تو دیوانه کرده است یاربّ به بحرِ عشق فتادم رسان تو یار جان و دل است و دلبر و دلدار و هم نگار لب لطف و چشم مهر و زبان شهد و دست عهد متروک شد ز خُلقِ تو انجیل و هم زبور دیدار دوست گر که دهد دست یک ... ادامه مطلب »

اشتباه ما

آتش گرفته شهر ز اندوه و آهِ ما ما را هوای روی تو مخمور کرده است عشقِ تو گر گناه بود پس ثواب چیست دست تهی و تشنه به میخانه آمدیم بازای تا به ذکرِ تو مشغول‌تر شویم بر کاروانِ خسته‌دلان مژده‌ای فرست ما را سری است با تو که در پایت افکنیم یک دل ندیده‌ایم که صیدت نگشته است ... ادامه مطلب »

حیران و دلفریب

مستم از آن نگاه و نخواهم شراب را رود از کنار بستر تو چون کند عبور؟ تنها نه من به دانه خالت شدم اسیر خورشید با افاده درآید به بوستان گویند آب مایه آرامش دل است یک لحظه از خیال تو بیرون نمی‌شوم لطـف تـو یا عتـاب غـرض اعتنـای تست شرمنده‌ام ز همدلی اشک چون‌که اشک   روشن ز تست ... ادامه مطلب »