سیرش ندیده از بر من چون سحاب رفت گویند گل چو رفت و لیکن گلاب هست گفتم یک امشبی تو چو جان در برم بمان همچون نسیم بر دل پژمرده جان دمید گفتم دگر ز کف ندهم دامن وصال یـا عمــر در مسیـر جـوانی عجـول بـود دیـدم دوبـاره چهـره گلــرنگ او دریغ گویی ز کلبه دل من آفتاب رفت ... ادامه مطلب »
بایگانی برچسب ها : علی محمد بشارتی شهد شعر
طعم بوسه
ز باده نگهت چون که دوش گشتم مست بشد ز عشق تو این دل چو خُم به جوش و خروش ز جان عاریت آرامش آن زمان برخاست ز بوی موی تو گشتم چو گلفروش حیران می خیال تو مستی فزایدم هر دم سر و زر و دل و جان میرود تو گر بروی اگر به وادی هجران فتادهام از پا ... ادامه مطلب »
زیب سیم و زر
چو دل دَوَد سر و جان تا شود هم آغوشت گمان کنم که به گلزار خفته بودی دوش دل از خیالتو چون خم بود به جوش و خروش تو زیب سیم و زری حاجتت به زیور نیست بخند گر که بخندی من از ارادت و عشق چو خـود از آینه یک عمـر گشتهای مدهوش بـه دور شمع تو پروانهوار میگـردم ... ادامه مطلب »
شقایق
کسی نمانده که بر وصل دوست شایق نیست ز خیل دلشدگان داغ بر دلی میجوی به بحر هجر فتادم در این شب از غم و درد تـو لایقـی کـه مه و مهـر همـرهت گـردند فـدای نرگس مستت شـوم کـه در همه شهر به غیر دوست کس آگه از این حقایق نیست ز رنج هجر کس آگهتر از شقایق نیست ... ادامه مطلب »
خیال وصل
خیال وصل تو از تن توان و تاب گرفت تو ای فروغ دل افروز از سرا به در آی کدام باده تواند تو را کند سرمست بهل شکوفۀ گلزار را که گلزاری خیال خواب نمودم که تا تو را بینم به یاد غربت باران گریۀ لیلی است هـوای دیـده سراسر ببیـن کـه بارانیست مـرا ببخش گـر از عشق بیخود از ... ادامه مطلب »
چو بوی گل
بهشت روی زمین دیدهام در آغوشت نجابت و ادب از چشمِ مستِ تو پیداست به راهِ عمرِ ابد رفت هر که در پی تُست ز شوق و بوسه مگر جامهای کنم به تنت مرا چو بوی گل از عاشقی هراسی نیست به دوش و دی به تو گفتم کنم فدای تو جان تو گفتـهای که بیـایی به دیــدنم دمِ مرگ ... ادامه مطلب »
کلام شهد
خیال روی تو با اشک شوق تر میگشت دعای نیمهشب از اشک و آه رد میشد خدنگ نرگس مستت بلای جان میشد خط عذار تو سرفصل روز و شب گردید ز ابروان کمین کردهات شرر میریخت پیاله از لب میگون تو عسل بگرفت گل جمال تو آیینه چمن گردید به بالِ نازک پروانه، جان حسد میبرد مــه جمـال تــو مهتـاب ... ادامه مطلب »
طف آه
موی مشکین فام تو آشفته از آهی مباد دور گردد نامرادیها همه از راه تو چلچراغ خنده تو کرده روشن خانه را تکیه بر تقوا و همت کن که استغنا خوش است همچو گل سرمست و شادان میکنیگلگشت را گشتـه می مست از دو چشمان خمارت روز و شب خـود چـو مییابم جمال یار را در چهر تو بیوفایی ... ادامه مطلب »
شمع کشته
یا رب خدنگِ غمزه به راهِ کسی مباد خُرّم دلی که از وزشِ آه ایمن است صورت به لطفِ سیلی خود سرخ کردهام تاوانِ دیده را دل بیچاره میدهد دستم به سرو نازِ قدِ او نمیرسد بیاعتنا به اشکِ خریدارِ خود مباش نتوان نیاز خویش ز نو کیسه قرض کرد منشین بــه بـوی لطفِ فرومایگان به عمر از شمع کُشتهشعله ... ادامه مطلب »
کویر و تشنه
خدا چو دست به ایجاد ما سوا بگشاد بدین ملاحت و خوبی که در تو میبینم خط و عِذار ترا داد و جانِ من بگرفت دهان و خنده شور آفرین تو چو دَری است بشد ز چشمِ سیه مستِ تو در این دلِ شب در آن عقیقِ لبِ خود چه کردهای پنهان چو روزهدار به جان تشنه وصالِ توام وفـا ... ادامه مطلب »