آخرین خبرها
خانه >> بایگانی برچسب ها : علی محمد بشارتی شهد شعر (برگ 5)

بایگانی برچسب ها : علی محمد بشارتی شهد شعر

صحیفه نور

ستاره تیره شد و ماه در «محاق»[۱] افتاد ز هول حادثه، تاب و توان صبر برفت امید و حامی مستضعفان عالم رفت تو ای خمینی، ای افتخار زهد و «جهاد»[۲] تو خود منادی معراج مسلمین بودی تو مَفخَر «طلب»[۳] و «عشق»[۴] و «معرفت»[۵] گشتی بریده گشت ز داغ تو «عروهًْ‌الوثقی»[۶] ز ماتمت همۀ قدسیان سیه‌پوشند کلام معجزه‌آسایت ای کلیم زمان ... ادامه مطلب »

چشمه مهر

ز چشم شوخ سیاهت شراره می‌بارد ز بوستان عفاف دو چشم معصومت ز مشرق دلت ای شاهکار عشق و جنون به سجده‌گاه تو از بس گل تهجّد رُست دلیل کعبه‌ات ای بارگاه وصل و حضور مبـاش محـو خـود ای از پنـاه وحدت دور بپوش یک نفس آن چشم مست عاشق کش   ز آسمان نگاهت ستاره می‌بارد حیای مریم و ... ادامه مطلب »

پیر پارسا

اذان صبح مرا تا به ماسوا ببرد دلم اسیر دلارای دلبری شده است اسیر آن بت سیمین عذار خوشرویم همان بتی که چو خواهم کنار من باشد خوش است جلوه آن ماه آفتاب‌افروز حضور یار پری روی و آتشین گفتار خوش است یک نفس ای بخت درک خلوت او حـریم یــار گــرت راه یـافت همــت تـو فـدای یک نگـه یـار ... ادامه مطلب »

یار مهربان

اذان صبح دگر بار هوش جان ببرد چه بـاده‌ای‌ست خـدایا اذان کـزان مستـم مشام جان من از عطر دوسـت لبـریز است چو کرده باده وحـدت بـه سـاغـرم ساقی چو بر ولایت ساقی به من نشانی داد چو بر نماز مؤذن مرا کند تشویق فـلاح نیست بـه جـز شـوق دیـدن دلدار نبــود هیـچ صــلایی نکـوتر از تکبیــر به این خوشم که ... ادامه مطلب »

برگرد

سرشک دیدۀ من بین و از سفر برگرد ز دوری تو به جانم نشسته پیکان‌ها بیا به کلبۀ تاریک من شبی، ای ماه بیا که نالۀ محزون من اثر دارد اگر به خاک گذر پا نهی تو، سرمه شود بیا بیا بنشان آتش درون مرا تـو مثـل آب حیـاتی، طــراوتی، عمـری ز چشـم دل سیهت دم به دم شـرر خیـزد ... ادامه مطلب »

آفتاب مژگان

ز جام چشم تو چون روز و شب شراب چکد تویی خلوصِ مجسّم که در تمامی عمر درآ که پرتوِ رویت خجل کند خورشید خُمار گشته چنان عالمی ز شُربِ خیال سیاه مست چنان گشته‌ام ز سُکرِ نگاه به روی گُلشنت ار اوفتاد دیده من دلم قرار نگیرد ز گریه‌های مُدام حیا به مکتبِ تو شرم و زاهدی آموخت چنان ... ادامه مطلب »

فرش جان

ای روی تو چو آتش و جان نیز چون سپند باز آی تا به پای تو ریزم هزار جان خاموش شد ز دوری تو شعله امید دست از تو برندارم و نازت کشم همی یا بر دو دست و پای گذارند بند و قید یا در شبی سیاه که دریاست پر ز موج یا با هزار خشم و خصومت به ... ادامه مطلب »

ده ظرف می

به یاد روی تو عشاق جملگی مستند خمار و سرخوش و ‌لولی‌وشند و دست‌افشان دگر به دست ندارند جام می عشّاق قرابه مست و قدح مست و خم شراب‌زده کمان ابرو و مینای چشم و تیر نگاه سبو بنه و صراحی گذار و باده مریز زبان و چشم و لب و گوش و پا دل و هم دست خیـال خـال ... ادامه مطلب »

چشم به راه

دیشب ز هجر روی تو شامم سیاه بود شب تا سحر به غصه و درد و بلا گذشت یک دم نخفت دیده و در انتظار ماند یک عمر در مسیر تو دل مانده همچو خاک یک عمر، دل چو دیده به عشق تو بد اسیر دل نیست گر که نیست به عشق تو مبتلا او را به ماه و چشمه ... ادامه مطلب »

آینه قلب و روح

روزی که در سراچۀ دل غیر از او نبود در باغ و در بهار به رنگ و به بوی او آتش زدم شرار فراقش ولی کنون جاری هر آن که خواست کند نام او به لب نازم به خُلق و خوی نکویش که هیچگاه غیر از شراب دیده و چهر و نگاه او این عهد بس مرا که به عمر ... ادامه مطلب »