غم فراق تو سوزاند استخوان ما را بیا که راه نبردیم بی تو بر مقصود شکسته کشتی ما در یم فراق الغوث تویی دلیل و تویی منجی و تویی محبوب بر این خرابهنشینان ترحم آر دمی گذشت عمر و نبردیم لذتی ز جهان چه نعمتی است وجود تو ای فـرشته سرشت بهار بـیتـو خزان است و عشق بی تو فریب ... ادامه مطلب »
بایگانی برچسب ها : علی محمد بشارتی شهد شعر
ترانه ما
وزد نسیم تو روزی اگر به خانۀ ما حدیث عشق که بیگانه گفت افسانه است در این تلاطم غمها خیال یار ای دل به روی و موی تو سوگند اگر ز پای افتیم از آن دو نرگس جادو فسانهای انگیخت ز جام دیده ساقی بود کز او مستم هـزار بــار گَرَم در کمنـد عشـق کشــی بیــا و مستـی مـا را ... ادامه مطلب »
کشتی عشق
درید ناوک دلدوز، قلب خستۀ ما دلم تپید به سودای تیغ ابرویت شب است و کشتی ما را شکسته موج بلا پرید از سر کویت به یأس مرغ دلم نمــیروی ز دلـــم ای امیــد دل، بــاز آ هــزار بــار اگــر ناوکت دریــد دلـــم شکست فتنه، دل مرغ پرشکستۀ ما نشست تیر خیالت به جان خستۀ ما امید نیست به ... ادامه مطلب »
نخل خمیده
ای با خبر ز سرّ نهانی بیا بیا شد قامتم خمیده و اشکم روان چو سیل فصل بهار، از غم هجران به غم گذشت بر ساحل سپهر چو مهر سبک برآی تو نوگل شکفتۀ باغی، نهان مشو تـو مقصــد کــرامت انسـی، کـران مگیـر ای قـائـد زمــانه زمیــن را زبــون مـخـواه ای آشکار از چه نهانی، بیا بیا ای مهر ... ادامه مطلب »
خوف گناه
نه خائفم ز گناه و نه غرّهام به ثواب مگر که خوفِ گنه داشت آن امامِ مبین ز خوفِ اوست اگر لذتی بود در جان به غفلتی همه اعمال میرود بر باد بگو به آنکه همی خواند“سابقون“از حفظ مکن تو تکیه بر اعمالِ خویشتن هرگز بـدون واهمـه گـر بگـذری ز پُل مَردی خطاست جز به عنایـاتِ دوست دل بستن ... ادامه مطلب »
بیقراریها
بی میِِ روی نکویت من خمارم روز و شب بیقراریهای من افزون شود با این و آن جسم و جان از نکهت زلف تو میگیرد نشاط نی به درگاهت تمام عمر هستم چون غبار افتخار هر کسی باشد به چیزی یا کسی گرچه دورم از تو ای دل از جفای بیدلی عالمی دارد فراق یار با شوق وصال روز و ... ادامه مطلب »
مسیح من
چو چشم مست تو از خوابِ ناگهان برخاست بزد به جانِ من آتش چنان شرارِ نگاه کمان کشیده چه خواهی ز جانِ خسته من نهان در آن لبِ میگون چه کردهای امشب ز دست رفته قرارم بُتا امان از تو در آ چو مهر که پنهان شود رقیب چو شب بیا که گر تو بیایی ز جای برخیزم چـو از ... ادامه مطلب »
یار آمدنی ست
سروش میدهدم مژده، یار آمدنیست به بوستانِ خزان دیده میرسد پیغام هم او که منتظرش بودهایم در راه است به اشک، چهره مپوشان وصال نزدیک است صدای شیهه اسبی به گوش میآید غمِ شکستگیم کُشت و غمگساری نیست بهار، بیگلِ رویش به مُرده مانند است به اوست گـر کـه خدا پُر کند جهان از عدل هـم او کـه خـالقِ گیتـی ... ادامه مطلب »
قسم به عشق
ز عشق تو به دلم شور و حالتی برپاست به هیچ گلشن و گلزار گلبنی چو تو نیست خمید پشت من از بار هجر همچو کمان نه چشم و زلف و لب و خنده تو دل ببرند نمیتوان که غم عشق از تو پنهان کرد به سان باغ که از سرو یافت نام و قرار شبی به شکوه گشودم زبان ... ادامه مطلب »
غزل تمام
هوای روی نکوی تو چونکه در سر ماست بهار میگذرد چون خریف در راه است به عالمی ندهم لحظه وصال تو را نگاه مست تو مستی فزایدم هر دم مرا به عمر نیازی به هیچ زیور نیست غزال من تو اگر در برم نشینی باز شراب و شاهد و شمع و بهار و نغمه و باغ به سایهسار بهشتم هوس ... ادامه مطلب »