وقتِ وداع یارِ پری رخ که وای از او صد نی به سینه داشت دو صد قصّه از فراق مستم چنان ز ساغرِ وصلش کز آن شراب بر هر که بنگرم همه مخمورتر ز من آباد گشته مسجد و محراب ز او ولی با چشم مست او ندهد باده شور و حال چشم سیاه مست ورا هر که دید گفت آبِ حیــات، خضــر، ز لعــلِ لبش گرفت خـوانَد به گـوش عیسـی مـریم چهار قُل |
چندان گریست دیده که برخاست های از او بشنو طنینِ رنج و فغان درای از او دل رفت و چشم ماند و نمانـدهست پای از او میخواست عقل دوش به میخانه رای از او در شهر کس نمانده دگر پارسای از او گل یافت رنگ و عطر شمیم، نی نوای از او آوخ، امان، گلایه و بیداد و وای از او موسـی بکـرد سجـده و بگرفت عصای از او دارم یقین خدای جهان هست رضای از او |
تهران- ۲/۱۱/۸۰