آخرین خبرها
خانه >> شهد شعر (برگ 16)

شهد شعر

آهسته آهسته

ز جسمم می‌رود از هجر، جان آهسته‌آهسته مسلط شد به من درد فراق از دوریت کم‌کم بگیرم دامنت، باشد که با من مهربان گردی به شوق رویت ای جان گریم از دل، تا به رحم آیی ز وحشت، چون کبوتر جستم از تیر نگاه تو به دورت باده خوردم جرعه‌جرعه تا شدم سرمست درخشیدی چو مهر عالم‌آرا یک زمان ای ... ادامه مطلب »

خاتون عالم

ای همسر ختم رسل حورا، خدیجه عقد تو را روح‌القدس خوانده‌ست در عرش در عرش بیش از ارض باشد اعتبارت غار حرا از آمد و رفت تو سرمست گر دیگران جاری چو نهر و جویبارند بودی برای مصطفی فردوس ای حور ای افتخار جمله زن‌ها تا قیامت حجر و حطیم و رکن و زمزم دوستدارت پنهان بدی در حفظ جان ... ادامه مطلب »

دیده خون گرفته

بنمای روی تا که کند شهر هلهله تا نکهت تو برد صبا سوی بوستان پل بسته بود دیده به دل ز اشک خون‌فشان شوق خیال تست که دلخوش کند مرا صد دل به اشک و بسته به فتراک در پی‌ات خورشید روی تو ز چه رو نیمه‌شب زده‌ست جانم ستان و نیم نگاهی به من فکن جز یاد و نام ... ادامه مطلب »

پورآمنه

خورشید رخ نموده ز کویت هر آینه بر من حسد برند که من عاشق توام دلخوش شوم بهر خبری کایدم ز تو ما را هوای کوی تو دیوانه کرده است باری‌ست بار عشق تو، دردا نگفتی می‌گفت دل به دل ره و راهی‌است صد دریغ دارم سـری بـدان کـه بـه پـایت سرافکنم در خـون نشستـه چشـم امیدم در انتظـار   ... ادامه مطلب »

می خون‌رنگ

تمام هست عالم مست آن یار است پنداری به گلزار جنون جاری به گل‌ها رنگ و بویش بین به درگاهش چنان دل بسته امشب دیده از حسرت اگر چه خفته لیکن نیست جرأت تا رخش بینم عقیق لب مرا یاد می خون‌رنگ اندازد سیه مستم ز شرب خنده و جام نگاه او نمی‌گوید ز دست عشق او تا کی بگریم ... ادامه مطلب »

ز دل خزان ببری

بیـا که از دل و جان رنج بی‌کران ببری شکستگان ره عشمق منتظر تا کی چو نرگس از تو دل و دیده برنمی‌گیرم به پاکبازی پروانه‌ات دهم سوگند به غیر از این دل صد پاره کز ازل بردی وفا به عهد نما تا گمان من برود به بـوی پیـرهن ای یـوسف زمـانه، زمـان به هر کجا که روی چون غبار ... ادامه مطلب »

شعر دری

در آی خنده کنان ای چو نکهت سحری تو رخ نمای که خورشید رخ بپوشاند بگفته‌اند و بگفتیم چون بهاری تو به هر کجا که روی لاله‌زار می‌گردد ز چشم مست و خرابت خراب و مست همه فرشته‌خویی و مه‌روی و مشک‌بوی، ولی ز قول خویش پشیمان شدم از این تشبیه به هیچ زیور و زینت نبوده‌ای محتاج بسوخت زاتش ... ادامه مطلب »

طبیب جان

نخیزد زین دلِ بشکسته از غم جز دمِ سردی بیا بنشان غبارِ غم ز جانِ بی‌قرارِ من به راهت خسته جان یک عمر بنشستم که باز آیی نمی‌گویم شرارِ هجر زد آتش به هستِ من ز فریادِ دل از جان جرس فریادها برخاست خُمی، جامی، شرابی، ساغری، میخانه‌ای، تاکی از این افسرده دل جز آهِ سردی بر نمی‌خیزد شـود آیا ... ادامه مطلب »

آتش زده ای بر جان

خواهم که ز دست دل و ز بی سر و سامانی در سینه تنگ من گر وصل نمی‌گنجد دریای پر از مهری، باغی و بهاری تو آتش زده‌ای بر جان با آتش رخسارت چون زلف پریشانت از هجر پریشانم از آتش عشق تو می‌سوزم و می‌سازم دریاست ز اشک هجر در دیده خون پالا صـد مـدرسه طـی کردم با بال ... ادامه مطلب »

راز نگفتنی

ای جانِ جان، که روح و روان و دلِ‌منی تا روی چون بهارِ تو باشد برابرم تا پرتویی فتاده ز مهرت به سینه‌ام هستی گَرَم تو دوست کنون فاش گویمت از کودکی ز لطف تو گشتم رهین تو این شهر گر ز شش جهت از گُل‌رخان پُر است روی تو را ندیده به جان، عاشق توام شـرمنده‌ام ز لُطفِ تـو ... ادامه مطلب »