خواهم که ز دست دل و ز بی سر و سامانی در سینه تنگ من گر وصل نمیگنجد دریای پر از مهری، باغی و بهاری تو آتش زدهای بر جان با آتش رخسارت چون زلف پریشانت از هجر پریشانم از آتش عشق تو میسوزم و میسازم دریاست ز اشک هجر در دیده خون پالا صـد مـدرسه طـی کردم با بال و پر عشقت وصــل است دوای من از هجـر مـرنجـانم |
آیم به تماشایت دزدانه و پنهانی بر دیده من یک شب باز آی به مهمانی بنشین و گره بگشای از مهر ز پیشانی خواهم ببرم آبی بنشینی و بنشانی باز آ که رها گردم از چاه پریشانی کس نیست خبر زین عشق میدانم و میدانی باز آی و قدم بگذار بر دیده بارانی اینـک شدهام زین عشق چون طفل دبستانی حسـن تـو بـه جـا مانـد گـر خلق نرنجانی |
تهران – ۱۶/۲/۸۹