موی مشکین فام تو آشفته از آهی مباد دور گردد نامرادیها همه از راه تو چلچراغ خنده تو کرده روشن خانه را تکیه بر تقوا و همت کن که استغنا خوش است همچو گل سرمست و شادان میکنیگلگشت را گشتـه می مست از دو چشمان خمارت روز و شب خـود چـو مییابم جمال یار را در چهر تو بیوفایی ... ادامه مطلب »
بایگانی برچسب ها : کلیات اشعار شهد شعر
شمع کشته
یا رب خدنگِ غمزه به راهِ کسی مباد خُرّم دلی که از وزشِ آه ایمن است صورت به لطفِ سیلی خود سرخ کردهام تاوانِ دیده را دل بیچاره میدهد دستم به سرو نازِ قدِ او نمیرسد بیاعتنا به اشکِ خریدارِ خود مباش نتوان نیاز خویش ز نو کیسه قرض کرد منشین بــه بـوی لطفِ فرومایگان به عمر از شمع کُشتهشعله ... ادامه مطلب »
کویر و تشنه
خدا چو دست به ایجاد ما سوا بگشاد بدین ملاحت و خوبی که در تو میبینم خط و عِذار ترا داد و جانِ من بگرفت دهان و خنده شور آفرین تو چو دَری است بشد ز چشمِ سیه مستِ تو در این دلِ شب در آن عقیقِ لبِ خود چه کردهای پنهان چو روزهدار به جان تشنه وصالِ توام وفـا ... ادامه مطلب »
صحیفه نور
ستاره تیره شد و ماه در «محاق»[۱] افتاد ز هول حادثه، تاب و توان صبر برفت امید و حامی مستضعفان عالم رفت تو ای خمینی، ای افتخار زهد و «جهاد»[۲] تو خود منادی معراج مسلمین بودی تو مَفخَر «طلب»[۳] و «عشق»[۴] و «معرفت»[۵] گشتی بریده گشت ز داغ تو «عروهًْالوثقی»[۶] ز ماتمت همۀ قدسیان سیهپوشند کلام معجزهآسایت ای کلیم زمان ... ادامه مطلب »
ستارۀ غمزده
چه شد که عالم اسلام بیپناه افتاد ز تندباد خطر بوستان دل پژمرد عنان صبر و توان از کف صبوری رفت دوباره خیل شهیدان به خاک غلتیدند نشست اشک به رخسار مادران شهید ز محنت سفرت، ای امام، ای رهبر تــو میـر قـافلـۀ قلّــۀ یقیـن بــودی تشـرّفت بــه حضـور نبــی مبارک بـاد ستاره غمزده و تیرگی به ماه افتاد ... ادامه مطلب »
چشمه مهر
ز چشم شوخ سیاهت شراره میبارد ز بوستان عفاف دو چشم معصومت ز مشرق دلت ای شاهکار عشق و جنون به سجدهگاه تو از بس گل تهجّد رُست دلیل کعبهات ای بارگاه وصل و حضور مبـاش محـو خـود ای از پنـاه وحدت دور بپوش یک نفس آن چشم مست عاشق کش ز آسمان نگاهت ستاره میبارد حیای مریم و ... ادامه مطلب »
پیر پارسا
اذان صبح مرا تا به ماسوا ببرد دلم اسیر دلارای دلبری شده است اسیر آن بت سیمین عذار خوشرویم همان بتی که چو خواهم کنار من باشد خوش است جلوه آن ماه آفتابافروز حضور یار پری روی و آتشین گفتار خوش است یک نفس ای بخت درک خلوت او حـریم یــار گــرت راه یـافت همــت تـو فـدای یک نگـه یـار ... ادامه مطلب »
یار مهربان
اذان صبح دگر بار هوش جان ببرد چه بـادهایست خـدایا اذان کـزان مستـم مشام جان من از عطر دوسـت لبـریز است چو کرده باده وحـدت بـه سـاغـرم ساقی چو بر ولایت ساقی به من نشانی داد چو بر نماز مؤذن مرا کند تشویق فـلاح نیست بـه جـز شـوق دیـدن دلدار نبــود هیـچ صــلایی نکـوتر از تکبیــر به این خوشم که ... ادامه مطلب »
برگرد
سرشک دیدۀ من بین و از سفر برگرد ز دوری تو به جانم نشسته پیکانها بیا به کلبۀ تاریک من شبی، ای ماه بیا که نالۀ محزون من اثر دارد اگر به خاک گذر پا نهی تو، سرمه شود بیا بیا بنشان آتش درون مرا تـو مثـل آب حیـاتی، طــراوتی، عمـری ز چشـم دل سیهت دم به دم شـرر خیـزد ... ادامه مطلب »
آفتاب مژگان
ز جام چشم تو چون روز و شب شراب چکد تویی خلوصِ مجسّم که در تمامی عمر درآ که پرتوِ رویت خجل کند خورشید خُمار گشته چنان عالمی ز شُربِ خیال سیاه مست چنان گشتهام ز سُکرِ نگاه به روی گُلشنت ار اوفتاد دیده من دلم قرار نگیرد ز گریههای مُدام حیا به مکتبِ تو شرم و زاهدی آموخت چنان ... ادامه مطلب »