آخرین خبرها
خانه >> بایگانی برچسب ها : کلیات اشعار شهد شعر (برگ 10)

بایگانی برچسب ها : کلیات اشعار شهد شعر

آینه دل

هزار بار شوم گر، به یک نگاه هلاک ترا در آینه دل بدیده‌ام زان روز چو سرمه، خاک دَرَت را به چشمِ خود کردم چو یافتم که نگاهت به من بود شب و روز نشست چون به دلم گفته “هُوَ مَعَکُمْ“ تو بوده‌ای که نمودم من از خطا پرهیز کسـی به حُسنِ تو دیدم به عمر خود “هیهات” چـو جسم ... ادامه مطلب »

خواهش آخر

اگر ز شوقِ تو گُل می‌کند گریبان چاک اگر تو رُخ بنمایی شود وجودم چشم چه باک گر که ز عشقت به آتشم سوزند چنان شده است وجودم به ذکرِ‌تو مشغول چنان شده است دل و جان ز عشقِ تو مشحون بهشت باشدم آن دم که با توام همراه اگر چه هستی عالم طفیلِ رحمت تست رضـای غیـر تـو هـرگز ... ادامه مطلب »

احساس حضور

شبی که نشئه ز عشقش بُدم نه مست از تاک شبی که بود وجودم ز عشق او مشحون به دل همیشه حضورِ تو کرده‌ام احساس همیشه ترس ز جرم و گناه خود دارم تویی رحیم و تویی مونس و تویی محبوب زمامِ دل به تو دادم که شاکرم از تو ز عشق تست که این دل نشد اسیر کسی بهشت ... ادامه مطلب »

گیسوی مهتاب

شبی که گیسوی مهتاب می‌رسد تا خاک مگر که چشم خمارت مرا کند سرمست عنان صبر و قرار، از کف صبوری رفت ز اشک پرس که من دوش بی‌تو چون بودم خوش آن دیار که قصد عزیمتش کردی گداخت جان و بِمُردم ز درد هجرانت هــزار یــوسف دلخستـه، بـر درت نـالان بـه کـوی تـو بـه هـزاران امیـد آمــده‌ام   به ... ادامه مطلب »

منتهی الآمال

خوشا هوای بهار و خوشا نسیم شمال بهار با می و مطرب کنار جوی خوش است مگر نه عمر پر از درد و رنج و تنهایی است گرت هواست که با خضر همسفر گردی نیازمند نگردی به دهر دون هرگز تو را به راز شگفتی کنم کنون آگاه ز صدق سینه عیسی دمی شنیدم باز ره خلاف به هر حیله ... ادامه مطلب »

اول محرم

شب است و می‌نگرم در افق به روی هلال زمین غمین و زمان دردمند و پرافسوس گرفته زانوی غم در بغل نجوم امشب محرم آمده از راه با دوصد افسوس دهان دهر چنان بسته تازیانه غم درای قافله فریاد “واحسین“ دارد تو پاکبازترین عاشق خداوندی به مکتب تو صداقت بیافت نام و نشان تو با شهادت خود عشق کرده‌ای معنا ... ادامه مطلب »

هزاران دل

کجا روی که بری همرهت هزاران دل من از تو هیچ نخواهم، نه عافیت نه قرار نگاه کن به همه هستی‌ام که هیچم نیست بترس و باز بگردان عنان و تند مرو کسی بگفت به پیرانه سر به عشق مپیچ بگفتمش که گر از عمر یک نفس باشد مرا که هیچ نمانده، نه جاه و نعمت و مال شبی که ... ادامه مطلب »

دهل

هنگامِ صبح، نرگسِ مستت چو زد ز گُل می‌رفت شب به ناز و به آهستگی ز باغ آب از برای دیدنِ تو بسته راه را دیگر گُلاب را نخرد مشتری به هیچ لبخندِ شوخِ تو ببرد رونق از بهار هر شب که با توام شبِ قدر است بهرِ من خندم من از مناقشه سُستِ عقل و جهل بر گـردنـت ز ... ادامه مطلب »

مذهب انس

شبی به خواب زدم بوسه بر لبش به خیال حصار شهر بلرزاند، بند بند دلم به بوی روی تو بشکفت گُل به باغ و چمن درید پیرهن صبر، غنچه، گل، دامن به پای موکب تو ماه گشت قربانی به مجلسی که تو نیستی، نبودش به تـو اهـل مـذهب انسی، ز مـن کنـاره مگیر فــرشتگان خـدا دست بــر دعــا دارنـد   ... ادامه مطلب »

آتش دل

دریغ و درد که دامن زدی به آتش دل مرا چه زود ز خود راندی ای بهشتی روی غریق عشق تو گشتم به بحر نومیدی بیا که جان به کف دل گرفته‌ام به مسیر حدیث جور چه کس یاد داده لیلی را مرا که بال بریدی و در قفس کردی شب فراق و بیابان مخوف و منزل دور تفقّــدی کـن ... ادامه مطلب »