خدا چو دست به ایجاد ما سوا بگشاد بدین ملاحت و خوبی که در تو میبینم خط و عِذار ترا داد و جانِ من بگرفت دهان و خنده شور آفرین تو چو دَری است بشد ز چشمِ سیه مستِ تو در این دلِ شب در آن عقیقِ لبِ خود چه کردهای پنهان چو روزهدار به جان تشنه وصالِ توام وفـا ... ادامه مطلب »
بایگانی برچسب ها : شهد شعر
صحیفه نور
ستاره تیره شد و ماه در «محاق»[۱] افتاد ز هول حادثه، تاب و توان صبر برفت امید و حامی مستضعفان عالم رفت تو ای خمینی، ای افتخار زهد و «جهاد»[۲] تو خود منادی معراج مسلمین بودی تو مَفخَر «طلب»[۳] و «عشق»[۴] و «معرفت»[۵] گشتی بریده گشت ز داغ تو «عروهًْالوثقی»[۶] ز ماتمت همۀ قدسیان سیهپوشند کلام معجزهآسایت ای کلیم زمان ... ادامه مطلب »
ستارۀ غمزده
چه شد که عالم اسلام بیپناه افتاد ز تندباد خطر بوستان دل پژمرد عنان صبر و توان از کف صبوری رفت دوباره خیل شهیدان به خاک غلتیدند نشست اشک به رخسار مادران شهید ز محنت سفرت، ای امام، ای رهبر تــو میـر قـافلـۀ قلّــۀ یقیـن بــودی تشـرّفت بــه حضـور نبــی مبارک بـاد ستاره غمزده و تیرگی به ماه افتاد ... ادامه مطلب »
چشمه مهر
ز چشم شوخ سیاهت شراره میبارد ز بوستان عفاف دو چشم معصومت ز مشرق دلت ای شاهکار عشق و جنون به سجدهگاه تو از بس گل تهجّد رُست دلیل کعبهات ای بارگاه وصل و حضور مبـاش محـو خـود ای از پنـاه وحدت دور بپوش یک نفس آن چشم مست عاشق کش ز آسمان نگاهت ستاره میبارد حیای مریم و ... ادامه مطلب »
پیر پارسا
اذان صبح مرا تا به ماسوا ببرد دلم اسیر دلارای دلبری شده است اسیر آن بت سیمین عذار خوشرویم همان بتی که چو خواهم کنار من باشد خوش است جلوه آن ماه آفتابافروز حضور یار پری روی و آتشین گفتار خوش است یک نفس ای بخت درک خلوت او حـریم یــار گــرت راه یـافت همــت تـو فـدای یک نگـه یـار ... ادامه مطلب »
یار مهربان
اذان صبح دگر بار هوش جان ببرد چه بـادهایست خـدایا اذان کـزان مستـم مشام جان من از عطر دوسـت لبـریز است چو کرده باده وحـدت بـه سـاغـرم ساقی چو بر ولایت ساقی به من نشانی داد چو بر نماز مؤذن مرا کند تشویق فـلاح نیست بـه جـز شـوق دیـدن دلدار نبــود هیـچ صــلایی نکـوتر از تکبیــر به این خوشم که ... ادامه مطلب »
برگرد
سرشک دیدۀ من بین و از سفر برگرد ز دوری تو به جانم نشسته پیکانها بیا به کلبۀ تاریک من شبی، ای ماه بیا که نالۀ محزون من اثر دارد اگر به خاک گذر پا نهی تو، سرمه شود بیا بیا بنشان آتش درون مرا تـو مثـل آب حیـاتی، طــراوتی، عمـری ز چشـم دل سیهت دم به دم شـرر خیـزد ... ادامه مطلب »
آفتاب مژگان
ز جام چشم تو چون روز و شب شراب چکد تویی خلوصِ مجسّم که در تمامی عمر درآ که پرتوِ رویت خجل کند خورشید خُمار گشته چنان عالمی ز شُربِ خیال سیاه مست چنان گشتهام ز سُکرِ نگاه به روی گُلشنت ار اوفتاد دیده من دلم قرار نگیرد ز گریههای مُدام حیا به مکتبِ تو شرم و زاهدی آموخت چنان ... ادامه مطلب »
صبح خنده
به صبحِ خنده شور آفرینِ تو سوگند به آتشی که نگاهِ تو میزند بر دل به چشمِ مست و خرابت که کرده مست همه قسم به اشکِ تو کز شرم و شوق شد جاری هزار دیده و دل کردهای به خود مشغول به نیم جُرعه نگاهی شدم خرابِ خراب تبسّمت چو نسیمِ بهار جانبخش است دوباره خنده نما تا دهم ... ادامه مطلب »
فرش جان
ای روی تو چو آتش و جان نیز چون سپند باز آی تا به پای تو ریزم هزار جان خاموش شد ز دوری تو شعله امید دست از تو برندارم و نازت کشم همی یا بر دو دست و پای گذارند بند و قید یا در شبی سیاه که دریاست پر ز موج یا با هزار خشم و خصومت به ... ادامه مطلب »