به شب اگر دل و جان تیره از الم گردد مباد آتش تزویر کوفتد بر عشق فدای پاکی عشقی که هست پاک چو آب چه باک گر که گدا معتبر شود ای دوست گمان مدار که روزی شود خسیس بذول لئیم آنکه ز انفاق خلق گشته ملول کنون که درهم و دینار در برت باشد مخور تو غصه روزی که عبد مخلص حق هماره خدمت مردم نما ز راه درست سعادت دو جهان در رضای حق میجوی کجا دگر طلبی شاعری چو شیخ اجل بترس ز آنکه حرامی دهد امان و امید مباد حاجت چوپان به یک طبابت گرگ بدی مخواه و به آزار خلق تکیه مکن مده ز دست تو انصاف در برابر خصم به چند روزه که نام تو بر زبانها رفت بنای دهر به زاییدن است و کشتن و بس مبـاد بی مـی یــادش که بگـذرد یک روز هـزار قفـل فروبستـه را کلیـد این است |
به صبر کوش که شب نیز صبحدم گردد مباد علم دمی حامی ستم گردد مباد قامت رعنای عشق خم گردد مباد آنکه گداپیشه محترم گردد اگر چه خانهاش آکنده از درم گردد طمع مدار که مشهور از کرم گردد بده، ببخش که شیطان ز جان دژم گردد صواب نیست که در فکر بیش و کم گردد بکوش نام تو زین مرتبت علم گردد خوش است عبد که همواره معتصم گردد و یا دگر چه کسی همچو محتشم گردد بترس ز آنکه صنم ساکن حرم گردد مباد دیو که یک دم مسیح دم گردد مخواه دشمن تو مبتلای غم گردد رضا مباش که بیهوده متهم گردد مباش غرّه که اوضاع دمبدم گردد که چرخ راحله بر محور عدم گردد مبــاد رحمت و لطفـش ز خلــق کـم گردد خطـای خلق بپوشان که «لا» «نَعَمْ» گردد |
تهران- ۲۰/۱۰/۹۲