گویم اگر ز عشق تو و داستان خویش هرگز رقیب پی نبرد از نهان من تا مرغ جان به کوی وفا آشیان گرفت بر لوح جان چو نام و نشانت نگاشتم ره بردهام به کوی خرابات از آن زمان نام قشنگ تو چو ادا میکند زبان دُردی کشان چو نشئه شدند از نگاه تو دارم یقین ز کوی تو گر بگذرم شبی شب تا سحـر به یاد تو سرمست و سرخوشم از آن نگاه و خنده سیه مستم آنچنـانک |
آگه نمیکنم دگری از نهان خویش بگذار تا که خسته کند روح و جان خویش دیگر نمیکند هوس آشیان خویش گم کردهام هر آینه نام و نشان خویش تا دادهام به دست تو بخت و عنان خویش صد بوسه میزنم ز ادب بر دهان خویش کردند ترک میکده با همرهان خویش سازم فدای خاک گذار تو جان خویش تـا نشنـود ز هجـر تو آه و فغـان خــویش غافل ز خویش باشم و نظم و روان خویش |
تهران – ۳۱/۲/۸۵