ای خدا ای مونس دلسوز من ای خدا ای راحت و آرام جان زد به جانم آتش عشقت چنان مست از عشقم، نه مست از نای و نوش گر ز عشقت بند بندم شد جدا در همه احوال یارم بودهای بینمت همواره هر جا بینقاب با تو هستم چون تویی دانای راز خواهمت در هر کجا و هر زمان جرعه نوشد هر کس از خم وصال کس ز دربارت نراند هیچ کس هر که اینجا هست دارد احترام عمر کس اینجا نمیگردد تلف گر که نزدیکی تو چون حبلالورید گلشن و بستان تو دایم بهار بوی گلها از نسیم بوی توست مست سیمای توام جامی دگر محرم اسرار هر مرد و زنی دست احسان تو از هر سو دراز بارگاهت صبح تا شب با ر عام بندگان با لهجه و رنگ عجیب هدیه را از هر کسی کردی قبول لطف بیحد کردهای با چون منی مرد و زن از کودک و برنا و پیر روستــایی یـا کـه شهــری هر که هست نیست دلســوز و پنـاهی جــز تــو کس |
ای مه من دلبر هر روز من ای رهین لطف تو پیر و جوان کز من عاشق نمیبینی نشان مطرب و ساقی برفت اینجا ز هوش دامن عشقت نمیسازم رها هر کجا بودم کنارم بودهای آشکارا چهرهات چون آفتاب ای همیشه یار، یار دلنواز نزد من آیی تو ای آرام جان تا ابد زین جرعه گردد بیزوال نیست اینجا شحنه هرگز یا عسس بر درت بنشستهاند هر صبح و شام جمله بینم دامنِ عزت به کف کور باشد هر که چهر تو ندید هست این گلزار و گل عاری ز خار مستی می از شراب روی توست کردهای اکرام، اکرامی دگر زشتی اعمال را پنهان کنی باب لطف و رحمتت همواره باز خاص باشد هر که اینجا شد عوام لیک کس خود را نپندارد غریب از کمی هدیه کی گردی ملول دوستی کردی و دیدی دشمنی عالم و عامی و دارا و فقیر مـیزنـد بــر دامــن لطــف تـو دسـت فـــاش میگـویــم مــرا لطـف تـو بس |
تهران – ۲/۳/۸۵