رخسار نهم بر خاک بینم که چو میآیی از شُرب لب لعلت سرمست همه عمرم زیبایی و سرمستی پیش قدمت افتد تنها تو در این عالم محبوبی و مطلوبی همراه منی هر دم ای گرد سرت گردم دریاست ز اشک من در شام فراق تو چـون صبح دلانگیزی چون چشمه پر از آواز بـاز آ کـه بسـر آیـد عمر من و هجر تو |
چون دیده کنم جان را رخساره چو بنمایی عاشق نشوم تا حشر زین مستی و شیدایی ای پاکتر از پاکی ای زیور زیبایی چون روی خوشت باشد همواره تماشایی محبوب منی ای یار در منظر و تنهایی در این یَمِ خونآلود وهم است شکیبایی همچـون گـل و بـوی گـل جانبخش سراپایی این دیده به ره تا کی چون لاله صحرایی؟ |
تهران – ۱۰/۱/۸۵