دلِ رمیده به پایت فتد چه چاره کنم کجا رَوم که چو آهو اسیر و دربندم به رغمِ این همه عاشق که کُشتهای به نگاه مه و ستاره چو دیدم که عاشقت شدهاند اگر که سیم و زرم نیست دلخوشم زیرا دعا و گریه من کارگر نگشته چه سود چو غنچه بر سرِ آنم که در فراقِ نگار ز آتشی که بر افروخت دل به سینه من خُمار و خسته و خاموش و خایفم ور نه چو مستِ نرگسِ مستِ تو گشتهام ز اَلَست اگــر کــه عمـر اَبَــد یـابم از تفقّـدِ تــو اگـر بـه تیـرِ نگــاهت شدم شهید چه باک |
به کارِ خیر چه حاجت که استخاره کنم به گوشه قفس افتاده و نظاره کنم من آن نیم که ز تیرِ نگه کناره کنم نگه ز خشم و حسد بر مه و ستاره کنم ز مردمِ نگهم بهر یار، یاره کنم اگر ز سوزِ جگر گریهای دوباره کنم ز دستِ هجر گریبانِ صبر پاره کنم در آ که محفلِ عشّاق پُر شراره کنم پیاده از نگه خویش صد سواره کنم چرا مذمّتِ پیر شرابخواره کنم بـه شکــر تـا بـه ابـد بـر رُخت نظاره کنم منـم کـه جـان بـه فـدایت هـزار باره کنم |
۲۲/۵/۸۰