در دیده تو چون اشکی، اشکی ز وصال یار در انجمن خوبان هستی تو به از یوسف در بند کمند تو صد صید گرفتار است مستند همه عشّاق از شُرب نگاه تو از دُرد لب لعلت همواره سیه مستم خورشید و مه و ناهید از عشق تو میرقصند یک دم نشوم غافل از شوق خیال تو جـز دیده و دل کس نیست آگاه ز عشق تو لکنت ندهد مهلت تا وصف لبت گویم |
بر لب تو چو لبخندی در دیدن آن دلدار در باغ و چمن باشی بهتر ز گل و گلزار از تیر و کمان تو دارند همه زنهار در محفل میخواران کس نیست بُتا هشیار تنها من سرمستم کز می شدهام سرشار در وصف تو مهرویان خوانند غزل بسیار زین رو همه شب هستم چون شمع رُخت بیدار مـاه و گـل و پـروین است نامحرم این اسرار ناچار شدم جانا پایان دهم این گفتـار |
تهران – ۲/۱/۸۵