نمیروی دمی ای خوبروی از نظرم اگر گذار من افتد به کوی دلکش تو چنان خیال تو کردهست جان و دل مشغول چنان بسوخت وجود من از شرار خیال بسوز گر که توانی به یک نگاه مرا اگر که سیم و زرم نیست هیچ بهر نثار بخنـد تـا کـه خـزانــم بهـــار گردد باز اگر که دیده و دل نیست در خـورت اکنون |
به عمر جز تو نبودهست شاهد دگرم نشاید از سر کوی تو تا از آن گذرم که نیست روز و شب از جان خویشتن خبرم که سوخت داغ جدایی تمام از شررم که زان میانه نبینی به جز وفا اثرم سری است بهر نثارت به جای سیم و زرم تبسمــی بکـن ای دوسـت تا ز جان گذرم بـر آن سـرم که کنم همچو خاک راه سرم |
تهران – ۹/۱۲/۸۴