بند اول
ایزد، نخست چونکه جهان را بنا نمود ایجاد را ز کُنه عدم کرد آشکار هرکس که خواست در دلش افکند عشق خویش صد داغ را به جانِ و دلِ اولیا گذاشت صدها سرِ شریف جدا کرد از قفا با لغزشی سیادتِ آدم به باد رفت بعد از هزار سال نشد اهل پورِ نوح راضی شد از خلوصِ خلیل ار چه دستِ عشق خایف ز جانِ خویش بشد لحظهای کلیم از انبیا به خاتمِ پیغمبران رسید چشمِ خدا ز لطف به آلِ عبا فتاد از کربلا حقیقتِ هستی شد آشکار در خـاک و خـون و تشنـه و در اوج کـارزار رونـق گـرفت کار خـداونـد بــا حسیــن |
اول بنای کعبه پس از کربلا نمود آنگه ولای خویش به هستی عطا نمود او را سپس به درد و بلا مبتلا نمود صد درد را به نیم نگاهی دوا نمود صدها عزیزِ در گهش بیدست و پا نمود هر چند توبه کرد و بسی گریهها نمود عمری اگر چه نوح ز حسرت دعا نمود رمی و وقوف و فدیه او بر ملا نمود ماند او ز راه، گر چه به عهدش وفا نمود او را ظهور رحمتِ بیانتها نمود ز آنها نظر به خامسِ آلِ عبا نمود از نهضتی که تشنه لبِ کربلا نمود با اشـک و عشــق یکسـره یادِ خــدا نمـود از جـان تو چون خدای بگو فاش یا حسیـن |
۴ محرم ۱۴۲۵
۱۲/۱۲/۸۲
بند دوم
در خاکِ کربلا ز ادب چون نهاد گام از جرعهای شدند اگر مست سرخوشان آنگه به بوی وصل به خون شستشو نمود بود از ازل حسین ز جان تشنه وصال سرچشمه فرات اگر نیست از بهشت اوج بلا و صبر و یقین کربلا بود گر تربتِ حسین نبود از سرای دوست گـر کــربلا نبـــود ره عشــق بسته بود معـراج و قتلگاه به جان یک حقیقـت است از حق بخـواه تا به حسین آشنا شـوی |
شد مست و یافت بر سرِ کوی بلا مُقام زد صاف و دُردِ میکده تا می بشد تمام هستی خود بداد و بشد هستیش غلام بود او ز عشقِ دوست همه عمر تشنه کام بنگر چرا ز روزِ ازل شد فرات نام نی مکّه یا که مدین و سینا و مصر و شام خاکِ مدینه از چه بشد بر بشر حرام کار خدای بود به تحقیق ناتمام عــرش است کــربلا و دگـر هیچ والسلام عـارف شوی گر عارف کرب و بلا شوی |
۸ محرم ۱۴۲۵
۱۴/۱۲/۸۲
بند سوم
وقتی لوای حق به امامِ مبین رسید صفین و نهروان و جمل از سقیفه شد بگرفت مجتبی چو لوای هُدا به دست در بزمِ دوست، مظهر عشق و وفا حسین گلُهای خود نثارِ قدومِ حبیب کرد جز غنچهای به گلشنِ آلِ نبی نماند تیری که از سقیفه شد از کینهها رها از بس زمین گریست دلِ آسمان گرفت فریاد و آهِ عالمِ هستی بشد بلند چـون بــازگشت شاد و سرافراز زین قضاء دارد چو دوست در غمِ طف اشک و شور و شیـن |
هنگامِ کینهتوزی اصحابِ کین رسید وز جهل و جور، رخنه به ارکانِ دین رسید صد فتنه از یسار و بلا از یمین رسید یک روزه پر شتاب به حَقُّالیقین رسید تا نوبتِ نثارِ گلِ آخرین رسید اینک زمانِ هدیه یاسِ ثمین رسید بر کامِ خشک و تشنه آن نازنین رسید وقتی به گوش ناله “هَلْ مِنْ مُعین“ رسید سیلابِ اشک تا به رسولِ امین رسید از جــانبِ خـدای دو صـد آفــرین رسید بـرپـا کنـد بــه عــرش عــزاداری حسیـن |
۸ محرم ۱۴۲۵
۱۰/۱۲/۸۲
بند چهارم
چون رایتِ خدای شد از مصطفی بلند ارکانِ کفر جمله فرو ریخت روزِ بدر ایثارِ اهلِ بیت چو گردید آشکار روزِ غدیر چونکه خداوندِ ذوالجلال ز آن روز شد سقیفه خونینِ غم بهپا از کربلا گرفت نظامِ جهان قوام پُر شد جهان ز زمزمه و ذکر یاحسین تا تشنه لب شهید کنارِ فرات شد آتش گرفت خانه هستی از آن زمان بشکست قلب و سینه زهرا دوبارهوای خورشیـد شــد خجــل ز رُخِ ختـم انبیا آندم که تشنه کام و پر از درد شد شهید |
اسلام دینِ حَقّ شد و نام خدا بلند شد شرک سرنگون و بشد حَقّ لوا بلند از جانبِ خدای بشد “هَلْ اَتی“ بلند بنمود تا به دستِ نبی مرتضی بلند ز آنجا بگشت فاجعه نینوا بلند شد پرچم خدای هم از کربلا بلند تا روز حشر هست یقین این نوا بلند آه و فغان و ناله شد از “ماسِوی“ بلند کز خیمه حسین بشد شعلهها بلند شد از شکستِ سینه و دلها صدا بلند تــا شــد ســرِ حسیـن سر نیزهها بلند اشــک خدای در غم خـون خـدا چکید |
بند پنجم
در علقمه فتاد چو عبّاس روی خاک زین غُصّه پُشت مظهرِ آزادگی شکست آکنده کرد مَشک ز اشکِ خضوع خویش از علمقه فتاد به هستی دو صد شــرار عبّاس چون که رفت، عدو کرد دشمنی دیدم شفق که لاله صفت گشته داغدار بر گنبدش نشانه عِزّ و وفا بلند جان و دلم چو عرش بلرزد از آن زمان چون پیکر مُطهّرش افتاد بر زمین عبّـاس مسـتِ بـاده سلطـانِ عشـق بـود سقـای کربلا و خود از شـرم تشنه لب |
هستی ز درد و داغ گریبان بکرد چاک تا حشر، چشم دهر نگردد ز اشک پاک ز آن مَشک و اشک، رَشک نماید فَلک به خاک آمد ز شرم، ناله که اَدْرِکْ کنون اَخْاکَ تا بود اهلِ بیت ز دشمن نداشت باک دیدم فلق ز سینه کشد آه سوز ناک مردی و غیرت و ادب از وی بود ملاک گفتا حسین جان برادر شود فداک میخواست آسمان که بیفتد به روی خاک سـاقی نمـوده مست، می و خمّ و جام و تاک گَریَد امام عصر از این غصه روز و شب |
محرم ۱۴۲۵
بند ششم
بنیانِ دین ز پایه و بُن شد اگر خراب اکبر برای رفتنِ میدان شتاب داشت وقتی به جای آب به اصغر رسید تیر دیدم زمین ز سینه پر غم کشد نفس در قلبِ روزگار بود داغِ سینه سوز شد تا اَبد فرات، ز اهل حرم خجل کاش آتشی به جانِ فلک میزد آسمان گفتم به دهر از چه شدی ساکت و خموش پرسیدم از حیات، تو زین داغ زندهای؟ خورشید شد خجل به قیامت ز فاطمه فُلکِ نبی اگـر که بـه دریای خـون نشست کشتی شکست و گشت چـراغ هُدا خموش |
آباد میشود ز طَفِ سینه کباب صیّادِ چرخ در ره او بود پرشتاب شد آسمان به گریه، در آن لحظه بر رُباب دیدم گرفته چهره هفت آسمان سحاب در چشمِ روزگار بود تا به حشر، آب در چشم خود ز شرم ندارد به جز گِلاب آن دم ز غُصّه آب همی گشت آفتاب آیا دلت ز غُصّه زینب نشد کباب؟ شرمنده گشت تا به قیامت از این عتاب باشد پریده رنگ از این درد ماهتاب خـونِ حسین، کرد بنـای ستـم خـــراب شـد آسمان بـه زاری و بـر سر زند سروش |
اول محرم ۱۴۲۵
۳/۱۲/۸۲
بند هفتم
قتلِ حسین با لبِ عطشان، عجیب بود وقتی نفاق، غصب خلافت کند، دگر رونق گرفت بار دگر خدعه و فریب از کربلا وجود به “حق الیقین“ رسید یک سو خدای بود و دُعا بود و عشق و شوق شد رایت خدای هم از کربلا بلند یاران به صف نشسته شهادت در انتظار کٌشتند با قساوتِ بی حد، حسین را سهم زنان به شام غریبان کُشتگان یک سوی “شمر“ و “مُرّه“ و “خولی“ و “ابنسعد” گردید کاینات از ایـن غصـّه منفـعـل |
آتش به جانِ آلِ پیمبر، غریب بود آلِ نبی شهادت و هجران نصیب بود صوم و صلاهًْ، جمله بساطِ فریب بود وقتی حسین بر لبش “اَمّنْ یُجیب“ بود سوی دگر خلاف و خطا و نهیب بود بر پرچمش نشانه “فتحٌ قریب“ بود بر کف چو جام، جان به رضای حبیب بود جانی که بر خدای جهان فخر و زیب بود فریاد و اشک و ناله و صبر و شکیب بود ســوی دگــر “بُریر“ و “زُهیر“ و “حبیب“ بود زین درد و داغ عرش بشـد تا ابد خجل |
بند هشتم
ای نامِ دلپذیرِ تو عنوانِ طیّبات ای برترین پدیده هستی ز هر چه هست وقتی خدای گفت “اَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ“ ای یاد و نامِ تو به بشر، عشق و زندگی در راهِ حق بریخت اگر خونِ پاکِ تو ای خاکِ کربلای تو اصل و اساسِ دین شرمنده گشت دجله که ره بر حرم نداشت از کـربلا بـه فــوزِ لقـــا مـیتوان رسیـد بـر قبله تا به عشقِ خداوند رو کنـم |
بنشسته بر مناره خونرنگِ کاینات ای یادِ دلـنوازِ تو، حلالِ مـشکلات گفتی بلا و بعد بلا گفت ممکنات ای خطِّ سرخِ تو به ابد پرچمِ نجات خونِ توکرد معنی آزادی و حیات ای مظهرِ تمامی اسماء و هم صفات شد شرمسار از لب خُشکیدهات فرات نی از نمــاز و روزه، نـه از حـج و از زکـات خوشتر بود ز کرب و بلا گفتگو کنـم |
بند نهم
ای خاکِ کربلای تو برتر ز هر گهر ای برترین حماسه هستی جهادِ تو سرمست از نماز تو شد تا ابد نماز معراج بر عروجِ بزرگت سپرده دل ممنون ز پاکبازی تو گشته کردکار جانها فدای جانِ تو، ای فخرِ کاینات بیشک که هست کرب و بلا برتر از بهشت دادت خدای در دو جهان هر چه خیر بود از سوز غم بسـوخت دل و جان و شعــرِ من گــر قامتِ بلنـد تـو افتـاد روی خاک |
دنیا و آخرت به وجودِ تو مفتخر عشق و وفا ز خونِ تو بگرفت بال و پر شرمنده شد ز دیده بیدارِ تو سحر محراب هم به تربتِ پاکت نهاده سر مدیونِ عشقِ خالصِ تو تا ابد بشر ای بر درختِ خلقتِ حق برترین ثمر از کربلا گشوده خدا بر بهشت در از خواهر و برادر و اصحاب و هم پسر این دل ز داغِ اکبــرِ تــو گشتــه شعلهور شـد آسمـان ز مِهـر جمـال تو تابناک |
بند دهم
در کربلا ز تشنـه لبـان چـون امـان برفت آتش به جسم و جانِ زمان و مکان فتاد تابِ فلک تمام شد از اشکِ فاطمه از دیدگانِ عرش سرشکِ محن چکید وقتی حسین جانبِ میدان بشد روان میرفت پرشتاب اجل در پی حسین در آن زمان که شمر برون شد ز قتلگاه شیرازه وجود ز فریادِ غم گُسست بگریست آسمـان و زمیــن زار بـر حسین |
از دستِ صبر یکسره گفتی عنان برفت از خیمـهگاه، شعلـه چـو تا لامکان بـرفـت چـون طـاقـتِ تحـملِ صبر از میـان برفـت فریادِ آلِ فاطمه تا آسمان برفت از پیکرِ تکیده هستی توان برفت مـیزد سـروش ناله کـه آرامِ جـان بـرفـت گفتی ز جسمِ زینبِ مظلومـه، جـان بـرفـت تیری به تـن نشست که تا استخـوان بـرفت گـویـی ز آسمـان و زمیـن آرمـان بـرفـت |
۵ محرم ۱۴۲۵
روز نخست چونکه ز ساقی سبو گرفت شد مست و کرد عالم و آدم تمام مست دارد به لب سپاسِ فراوان ز حق فَلَک ازیادِ او هنوز دهانِ فلک پر آب ز ان می، خُمار، موسی و عیسی و هم خلیل ز آن مینبی و آلِ نبی جمله مستِ مست درسِ ولا به اهلِ بلا داد کربلا تا یافت از وجاهتِ مطلق کمال و حُسن داد او به راهِ دوست سر وجان و هر چه داشت تا حـامی تو هست خدای تـو ای حسین |
با خونِ دل به شوقِ لقایش وضو گرفت ز آن نشئه شراب جهانهای و هو گرفت چون از ازل به عشقِ حسین نیز خو گرفت حقُ الیقین ز وجهه او آبرو گرفت جامی طهورِ رحمت از آن ماهرو گرفت ز آن پس شراب ساغری از دستِ او گرفت عشق و وفا به مکتبِ او خُلق و خو گرفت حُسن و کمال، جمله از او رنگ و رو گرفت او نیـز هـرچـه داشت ز خـونِ گلـو گرفت پاینده هست عِزّ و عز ای تـو ای حسین |
۱۸ محرم ۱۴۲۵
۱۲/۱۲/۸۲
بند دوازدهم
وقتی حسین در تن و در جان توان نداشت از دیدگان عرش بشد سیل خون روان شد آسمان به لرزه در آن لحظه بر حسین در کربلا حسین به عهدِ اَلَستِ خویش جان داد و داشت در سر و در دل یک آرزو تیر آنچـه بود خـورد به سقّـای تشنـه کام دشمن نمود دشمنی سخت با حسین بیمار کربلا چو ز شامِ بلا رسید زینب که صبر در همه جا شد خجل از او از این همــه مصیبـت و محنـت به روزگـار هستی گریست بر تو و بر خون پاک تو |
هستی ز شرم، طاقت دیدار آن نداشت از بس گریست زار، مجال فغان نداشت لکنت گرفته بود و زبانِ بیان نداشت آنسان وفا نمود که هستی گمان نداشت تا صد هزار جان بدهد بیش از آن نداشت تیری دگر زمانه دون در کمان نداشت زین بیشتر که ظلم نماید توان نداشت در قامتِ شکسته ز هستی نشان نداشت جز درد و داغ و محنت و قَدِّ کمان نداشت جـز اشک و آه حضـرت صاحب زمان نداشت جانها فدای جان و تن چاک چـاک تو |
بند سیزدهم
ای خوشترین قصیده هستی نوایِ تو زیباترین ترانه حق، ذکر یا حسین خواهد اگر دلی که به حق آشنا شود آن کس لقای دوست به دارین آرزوست هستی خویش را چو نمودی فدای دوست سعی تو بود تا که بجویی رضای دوست ای افتخارِ جمله کرّوبیان حسین! پُر شد جهان چو سینه ز گُلبانگ کربلا از نای جان بلند گر الله اکبر است ای خونِ حَقّ به کالبدِ گرمِ کاینات دادت خدای در دو جهــان هرچه خیـر بود جان را ز صدق هدیه چو کردی به ذوالجلال |
عالیترین نشانه حق کربلای تو بالاترین عطیّه ممکن ولای تو باید نخست آنکه شود آشنای تو باید نخست اینکه بجوید لقای تو هستی سزاست گر که بیفتد به پای تو جوید خدای در همه عالم رضای تو پیچیده در سرادق گردون صدای تو قلبِ زمان پر است ز عشقِ و هوای تو باشد رهینِ همّتِ مشکل گشای تو ثار الهی و گشته خدا خونبهای تو من عاجزم که خیـر بخـواهــم بـرای تـو باشی چو ذوالجلال، تو تا حشـر، بــیزوال |
بند چهاردهم
ای آیتِ تمام نمای خدا، حسین دل نیست گر که نیست ز عشقِ تو پر لهیب منظورِ کردگار ز خلق بشر تویی حق جلوه کرد در تو و در نام و یادِ تو عنوانِ هر صحیفه بود نامِ کربلا در بحرِ پر ز موجِ بلا خیرِ روزگار نایت برید گر چه عدو، لیک شد بلند قلبِ نبی شکست چو بشکست قلبِ تو آن دم که اشکبار رسیدی به اکبرت حلقومِ اصغرت چو ز تیرِ ستم درید بر دامنت یقین نرسد دستِ قدسیان دارم گمان کـه بهـرِ نجـاتِ بشـر ز جهــل باقی همیشه هست خدا تـا که کربلاست |
ای چهره شگفتِ حقیقتنما، حسین نامِ تو دلکش است و تو خود دلربا، حسین بر تارکت چو شمس چراغِ هُدا، حسین ای مظهرِ جمیلِ جمال خدا، حسین میزانِ عشق دوست بود کربلا، حسین هستی تو هم سفینه و هم ناخدا، حسین از نای تو ز نایِ جهان ربّنا، حسین از علقمه رسید چو “اَدْرِکْ اخا”، حسین در گوشِ تو چه گفت در آن دم، خدا، حسین آن دم بگو چه داد خدایت جزا، حسین کرسی و عرش و سِدره کجا و کجا، حسین گوید خـدای نیــز شب و روز یــا حسـین باقی هماره کرب و بلا هست تـا خداست |
۲۰ محرم ۱۴۲۵
۲۲/۱۲/۸۲