بیا که با رُخِ ماهِ تو تا جِنان بروم بیا که بیتو نماندهست جُرعهای در جام کجا رَوم که خیالِ تو همرهم باشد رضا شوم که بیایی از این سفر دلِ من دلم ز سینه برون شد ز اضطرابِ مدام نشانی از تو ندارم دلا کجا رفتی مزن به قلبِ شرر بارِ من شرر شب و روز مبین کـه پیـر و زمیـنگیر و خامشم باز آی گذشت عمرِ درازم ولی هوس باقیست |
مرو که گر بروی من هم از میان بروم مخواه آنکه من از خویش هر زمان بروم چگونه بیتو، منِ زارِ ناتوان بروم تو را ببینم و با خویش از میان بروم منِ شکسته بیدل بگو چسان بروم کنون ندانم آنکه کجا از پی نشان بروم که همچو مرغِ پریشان از آشیان بروم ببین کـه دلخـور و ناشـاد و بینشـان بروم بیـا که وقتِ سفر مست و شادمان بروم |
تهران – ۱۲/۶/۸۰