فکنده عشق تو در قلب و دیده غوغایی به مجلسی که روی شاهدان قیام کنند بخند تا که دل و چشم و جان نثار کنم برفت رونق بازار گلرخان امروز ز کاروان دل از دست داده دل بردی تمام عمر ز حُسن تو مات و حیرانم کنون که مرکب پیری نشسته بر در من کجا روی که کنم چون غبار بدرقهات به بـوسهای مـن زار و شکستــه را دریاب بیـا سرشک غـم از قلب و سینـهام برگیر |
نیافتم به همه عمر چون تو زیبایی برفتهاند همه گُلرخان تو بر جایی هنوز دل نسپاری به همچو سودایی؟ هنوز هم به وجاهت بُتا تو یکتایی عجب که غِرّه نهای دلبرا به یغمایی به حیرتم که به عشاق رخ تو ننمایی بیا که غیر تو نبود مرا تمنایی و یا غبار گذارت شوم، چه فرمایی؟ کنــون کــه سخت دل آزردهام ز تنهــایی که رفته است دل از دست و هم شکیبایی |
تهران – ۹/۲/۸۵