راضی شد از رضای تو چون کردگار تو خواهم که هر چه هست در عالم به یک نگاه گستاخی است گر که شوم خاک درگهت آتش فکند نام تو در قلب روزگار مستم از این شراب که در بزم کربلا زان دم که اشکبار رسیدی به اکبرت هر کس وصال دوست طلب میکند نخست نازم به باغ سبز تو ای گلشن وجود ای وارث خــدای تعــالی تـو چـون خـدا جز اشک و شعر و ناله و یک جان عاریت |
خواهم تمام عمر که باشم کنار تو همراه جان به شوق نمابم نثار تو خواهم من از خدای که گردم غبار تو تا حشر میتپد دل من بر مدار تو ساقی و خم و میکده باشد خمار تو هستی بگشت تا به ابد، سوگوار تو جوید دلیل مرتبت و اعتبار تو باد خزان اثر نکند بر بهار تو باشـــد همیشــه روز تـو و روزگـار تـو چیــزیم نیست تـا کـه نمـایم نثار تـو |
تهران – ۳۱/۴/۸۵