فردوس اگر که شهره بود سرو و سوسنش
تا پرتو وجود بتابد به بر و بحر
تا چشم لطف بازگشاید به خرد و پیر
میبالد از سکوت همه هست تا به حشر
مژگان چرخ خاک درش روید از ازل
اجری به جز بهشت خدا وعده داده بود
راهی نمیگشود عدم بر مسیر هست
جاریست اشک شرم ز چشمان کاینات
روحی که بود مظهر خشم و رضای دوست
بهر رفوی چادر او دست روزگار
بر جان روزگار نمیماند تیرگی
پیدا نگشت گر که مزارش به لالهزار
صبر از قرار و حوصلهاش تا ابد خجل
بشناختش که گفت فداها ابوی او
سیلاب اشک هم ز غم و درد او نکاست
شـد باعـث تسلـیام ایـن قــول دلپـذیـر
«من گنـگ خـواب دیده و عالم تمام کر
|
|
گلبوتهای است آمده از باغ و گلشنش
تابیده مهر و ماه ز خورشید روزنش
افتاده است خوشه رحمت ز خرمنش
تا بشنود هر آینه گلبانگ گفتنش
دست فلک غبار زداید ز دامنش
جنّت نداشت گر که نشانی ز گلشنش
روشن نبود راه گر از روی روشنش
زان لحظهای که رفت بر افلاک شیونش
شد در مسیر صولت حق خصم رهزنش
آورده نخ ز عرش و ز لاهوت سوزنش
میمرد جای شع گر آن روز دشمنش
در قلب چاک چاک بجویید مدفنش
افسوس از تحمل و آوخ ز رفتنش
قولی که بود گفته دادار ذوالمنش
دردی که دشمنش نتواند نهفتنش
«بیتــی کـه هست الفت دیـرینه با منش»
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش» |
۱۷/۲/۹۰ – سوم جمادی الثانی ۱۴۳۲