آخرین خبرها
خانه >> بایگانی برچسب ها : کلیات اشعار علی محمد بشارتی (برگ 7)

بایگانی برچسب ها : کلیات اشعار علی محمد بشارتی

تو لوح سپاس کردگاری

ای فخر خدای دادگستر ای سرمه چشم آفرینش ای نور خدای در تجلّی هر بنده که قرب دوست خواهد بالنده‌ترین درخت توحید هستی بفشرد لب به دندان شد مولد تو مطاف عالم مسجود ملایکی ز اول بالد به تو جبرئیل دایم دنیا چو تو دیگری نزاید رزمنــدگیــــت عــزای کفــــر است تــو نـــور تمـــام کـــاینــــــاتی   ای مایه عزّت پیمبر ای ... ادامه مطلب »

رسول رحمت

خوش آن گُلی که به آن لطمه خزان نرسد خوش آن بهار که ترسی ندارد از پاییز خوشا نسیمِ دلاویزِ بامدادِ وصال خوشا سرودِ فرح‌بخشِ چشمه در کُهسار بهشت باشدم ای گل اگر تویی با من سفر به همرهِ ماه و ستاره خوش باشد شبی به خلوتِ دلدار طی شدن اولی است توان رسید به کوشش به عمقِ اقیانوس کجا ... ادامه مطلب »

سحاب رحمت

چو آمدی ز ره آمد کنون بهار یقین بهار و باغ و می و ساغر و بنفشه و یاس گمان کنم ز نسیم سحر گذر کردی چو اشک قلب من از شوق دیدنت لرزد خجل ز روی تو شد ماه چهارده امشب ز چشم مست تو شد مست نرگس شهلا شدم اسیر به عشق تو در تمامی عمر نه، بلکه ... ادامه مطلب »

دست جهود

می‌خواهد او که از من و تو گیرد انتقام روز و شبش به توطئه بگذشت و دشمنی می‌خواست تا که بشکند این نظم و انقلاب کارتر توان و جرأتِ این کار را نداشت از آستینِ عفلقیان، گشت آشکار آتش بیار معرکه شد رهبرِ عراق هشیاری تو، توطئه دشمنان شکست کاخِ‌سیاه رفت پی فتنه‌ای دگر چون دشمن‌است دوست نگردد، مخور فریب ... ادامه مطلب »

لهیب حادثه

لهیب حادثه بگذشت از کنارۀ خون گرفت رخصت بیداد در سحرگه درد نشست دشنۀ خون‌ریز در سرادق دل خلید ناوک دشنام بر گلوگه عشق رمید گرمی بازار از طراوت ماه طلوع کرد غبار و غروب کرد قرار ز خاک‌ریز بسیجی، سروش، دست‌افشان به قله‌های رفیع نماز، جلوۀ حق شکوه نعرۀ خمپاره با ترنم ذکر ببیـن تـو بُـردِ دعـایِ شـب هجوم ... ادامه مطلب »

پرچم افتخار

تا عِرض انقلاب بماند به پیش‌رو کرده خدا و رهبر و ملّت حمایتت بر دست و بازوانِ تو زد بوسه روحِ حق بر وعده‌های دشمنِ دیرین مخور فریب لرزد ز هر نسیم تن و شاخِ هر نهال در جبهه از جهادِ تو دین گشت سربلند کِشتیِّ تو، بذرِ همّت و ایثار و اقتدار افراشتـی تــو پرچـمِ مــردی و افتخــار خطِّ ... ادامه مطلب »

ساقی نامه

الهی به مستان دیوانه‌ات تو این ناله از نای من گوش کن الهی تویی آگه از راز من تو دانی که در هست و بودم تویی تو جان منی و جهان منی ز هجر تو تاب و توانم برفت نشاطم فرو مرد و تدبیر هم دگر طاقتم نیست، ساقی بیا از آن می که آدم از او بود شد بنوشید ... ادامه مطلب »