آخرین خبرها
خانه >> بایگانی برچسب ها : علی محمد بشارتی شهد شعر (برگ 8)

بایگانی برچسب ها : علی محمد بشارتی شهد شعر

نعمت حق

اگر چه خواجه بگوید درست پیمان باش گرت هواست دعای تو مستجاب شود پس از خلاف و خطا جان من به محضر دوست برادرانه تو را می‌دهم ز دل پندی به جای آن‌که زبان را به طعنه بگشایی نخوانده‌ای تو مگر «اِن بعض الظن اثم»[۱] هنر زدودن رنج و غم از مسلمان است خوش است دور جوانی و پاکدامانی. ز ... ادامه مطلب »

چشمه نوش

دیدم آن ماهروی غارتِ هوش داشت در چشم از نگاه شراب نفسش روحبخش همچو مسیح موج در موج گیسوانِ سیاه دیدمش مست بود و هم هشیار بود بیدار همچو چشم از هجر ابروان چون کمان و مُژگان تیر لیک در دست داشت ساغری از عشق زدم از عـشــق جُــرعـه‌ای کـه شــدم کـاش بـودم بـه درگهــش چـو غبـار   دیدم آن ... ادامه مطلب »

مست مدام

به یاد دیده مست تو می‌شوم مدهوش هوا بهاری و گلزار چون بهشت برین خم و پیاله و ساقی شدند مست از تو نگاه مست توأم نشئه کرده در همه عمر تو تا روی برود جان ز جسم خسته من شرنگ هجر تو فرتوت و ناتوانم کرد اگر به دامن تو دست کوتهم نرسد نشاط بزم همه می کشان تو ... ادامه مطلب »

خنده ملیح

ای سیه چشم و مو و سیم بر و دوش همچو مه روی همچو سرو اندام چون سبو شاد و همچو ساغر مست چون دل مرد حق ز بن آرام تا نگاهت به می فروش افتاد تلخ و شوری و ترش و هم شیرین تلخ وش همچو می چو خنده ملیح گر گذارت به گلستان افتد دوش دیــدم جمــــال تــو ... ادامه مطلب »

محراب عاشقان

عمری‌ست می‌کشم غمِ عشقِ تو را به دوش زان چشمِ مست گشته سیه مست جام می ای قبله جمالِ تو محرابِ عاشقان کافر چو دید روی تو گردید می‌پرست رخسارِ تو ز جلوه بینداخت بوستان تنها نه دل به عشقِ تو عمری بود اسیر صد قصّه از فراقِ تو این دل به دیده گفت خواهم ز تیرِ طعنه به دل ... ادامه مطلب »

دام زلف

شوم ز خویش برون چون‌که نامت آید پیش چه روزها که به یاد و خیالِ تو بگذشت چسان گذشت تو دانی شبِ سیاهِ فراق ز شوق، غرقِ نگاهِ تو گشت دیده من چو با خیالِ تو باشم شوم ز غم آزاد رها نمی‌شود از دامِ زلفِ تو دلِ من خورم ز دستِ تو حنظل که باشدم چون نوش زد آتشی ... ادامه مطلب »

نظم روان

گویم اگر ز عشق تو و داستان خویش هرگز رقیب پی نبرد از نهان من تا مرغ جان به کوی وفا آشیان گرفت بر لوح جان چو نام و نشانت نگاشتم ره برده‌ام به کوی خرابات از آن زمان نام قشنگ تو چو ادا می‌کند زبان دُردی کشان چو نشئه شدند از نگاه تو دارم یقین ز کوی تو گر ... ادامه مطلب »

رنجه‌ام

آتشی در سینه مأوا کرده حرمان یک طرف نامرادی‌های ما پایان ندارد تا به کی زخم دل مرهم ندارد گر نباشد محرمی نیستم تنها ز هجر یار هر شب تا به صبح ساغری از باغ و باران می‌برد غم را ز دل بی‌قراری‌های دل برد از کفم صبر و قرار غرقه‌ام در بحر بی‌ساحل در این شام بلا دیدمت در ... ادامه مطلب »

صداق

ز خلق چون‌که گرفتی تو از ازل میثاق شبانه‌روز تویی با من و منم با تو عیان جمال دلارای تو ببینم فاش فتاده پرتو رویت همـیشه بر دل من به پای عشق و ارادت نمی‌رسم به وصال دلم تمام به دست تو داده‌ام یک عمر چو عهد ماست به دور از ریا و ریو و فریب شـدم ز لطـف تـو ... ادامه مطلب »

سرّ سرادق

در فکر تواند ای گل بی‌خار خلایق یک لحظه نیم از غم هجران تو غافل در بند توام گر چه ز عرفان تو دورم با دانش محدود گریبان فلک چاک معشوق بود باغ گل از دیده عُشّاق بگریستم از دردِ فراقِ تو همه عمر خوش رفت همه عمر که با عشق تو طی شد غیر از سخن عشق فریب است ... ادامه مطلب »