رسید دوش به کویش خیالِ من به هراس هوا هوای بهار است و بخت نیز به کام دگر ز گردشِ افلاک هیچ باکی نیست غروبِ کوی نگارم چو صبحِ وصل شگفت بر این بنای مُعّلی نبود بیمِ خراب دگـر ز آتشِ هجــران نمیکنــد کس تـب تمامـی شبِ ایـن بـزم لیلَهًْالقـدر است |
توان رسید به دیدارِ دوست با احساس به یُمن این همه نعمت همه بشکر و سپاس هراس نیست ز عشقش ز حیله خنّاس شبش شکوه چو روزش برین، بِربِّ الناس که جُغدِ شوم فرو مرده است با افلاس گـذشت شـامِ غـم و درد و رفت دور هـراس تمـامِ روز چـو نـوروزِ خـرّم اندر پارس |
۲۰/۱/۸۲