امشب سری از عشق سقا مست دارم امشب ندارم جز سر دیدار دلدار در دیده و دل نیست جز روی نکویش بالا بلند سرونازش کن تماشا دنیا بود سیراب چون سقّاست عبّاس یک چشمه نبود بیش آب زندگانی دشمن هراسان شد ز عبّاس علمدار باشد دو چشم چشمه هستی به دستش صد حرف در دل دارد اما اوست خاموش جانا مرا از هجر و غم بیمار مگذار سیلاب اشکم برد پل هم برد پایاب گویم چسان من کز فراق و رنج و دوری شام سیاه و تیه خوابآلود و تنها با چشم خون پالای خود لختی نظر کن کردی ز چشم خونفشان بر ما نظاره شد زان نگه ایمان به شوق و عقل سرمست با دست هستیبخش تو دستی ز ما گیر دارد به دل یک آرزو بر دوش خود مشک سیراب شد زان مشک عالم تا قیامت در ظلمت نفسم خدا را دست من گیر ما هم چو اطفال برادر تشنه کامیم آبی بزن بر سینهام کز غصه مشک دیدی پدر با چهرۀ خونین به محراب طشت پر از خون برادر دیدهای وای شقالقمر بالین اکبر دیدهای باز تیر و گلوی اصغر قنداغۀ خون بگرفت آتش علقمه از مشک عباس خورشد بگرفت و بشد شرمنده زین غم سیلی ز اشک قدسیان گردید جاری اشکی فتاد از دیدگان عرش بر خاک قادر نیم کز داغ تو دردم بپوشم عقل و ادب مهر و وفا کردی مسخّر در علقمه شد تشنهتر از روی تو آب شرمنده شد از مشک تو هم آه و هم اشک دادی به راه دوست جان خود چو اکبر مست تواند اینجا شراب و خُمّ و ساغر دل دادی و کــردی ز عالـــم دلــربـایی ای چشـم حقبین کو علـم، کو دستهایت |
از لطف ساقی من هر آنچه هست دارم نبود به دل هیچ آرزویی غیر دیدار امشب ندارم من به لب جز گفتگویش البرز کی آن استقامت کرده حاشا آب بقا جوییست چون دریاست عبّاس سرچشمه آن دست عبّاس است دانی طفلان همه در خواب خوش چون اوست بیدار هستی بود مدیون او با هرچه هستش هستی به یک ساغر نموده مست و مدهوش ای بوستان، ای گل مرا با خار مگذار افتادهام از پا مرا دریاب دریاب کوه است بار هجر و من کمتر ز موری ای وای من ای وای من افتادم از پا کردی نگاه از لطف یک بار دگر کن جان برادر کن نگه بر ما دوباره هستی شرف بگرفت چون افتاد آن دست لب تشنگان ز آن مشک خشکیده بکن سیر زان ساقی و زان مشک شد عالم پر از اشک بر پا قیامت کردهای از مشک و قامت بهر وصالت گشتهام از زندگی سیر بر بارگاه عشق و ایثارت غلامیم جاری بود از دیده و دل آتش اشک فزت و رّب الکعبه گفت و بود بیتاب جان برادر زین عزا ما را ببخشای آنی که روح باب او بنمود پرواز دیدی به چشم و دیده دل اشک هامون شد محشر کبری به پا از اشک عباس چون قامت ماه بنیهاشم بشد خم این سیل دایم میرود تا حشر آری برخاست فریاد و فغان از خاک و افلاک ای آفتاب ای ماه ای شمع خموشم هستی ز تو شرمنده باشد تا به محشر خشکیده لبهایت بدید و گشت بیتاب عالم برد از مشک و اشکت تا ابد رشک دادی تمام هست خود در راه داور هشیار کو، وقتی که ساقی هست دلبر بنمـای تـا محشـر ز هستــی دلـــربـایی ای جـان جانهـا ای همـه جانهـا فدایت |
دوم محرم ۹۲