منم آن غبار جانا که دَوَم پی سمندت چو رهیدم از کمانت بشدم اسیرِ زلفت شب و روز در هراسم که تو ای بهار و بُستان بنما به من نگاهی که کنم فدای جان را به کجا چنین شتابان مرو، ای امیدِ جانم نشده اسیر این دل نه به پند و هیچ بندی بکنــم فـدای جان را اگـر از درم در آیـی شدهمستِچشم مستت می و تاک و جام و ساقی |
برسم مگر از این راه به قامت بلندت نتوان حذر نمودن ز کمان و از کمندت برسد شبی ز غفلت ز وجودِ گُل گزندت ز چهرو هراسناکی ز چه روست چون و چندت تو بمان که عالمی شد به یقین نیازمندت چو دل است رامِ پندت شدهام اسیرِ بندت همـه هست آرزویـم کـه بُتـا شود پسندت شده شـرمسار، شهـد و شکّر، به کلامِ به ز قندت |
۱۰/۸/۸۳