امیدوار و غمین آمدم بر این درگاه تو را که رتبه رفیع است و تخت و بخت بلند ولی کرامت و لطف تو قانعم فرمود به عرش میرسد این سر، گَرَم تو بنوازی قرار و حوصله رفت از کفم بیا رحمی شرارِ عشقِ تو سوزاند استخوان ما را به روی و موی تو سوگند سوخت جان و تنم بـرون شدهست دل از دیـده تـا تـو را نگـرد بـه شـامِ تیــره هجــران نمیفتـد نـوری |
به بوی آنکه شوم یک نفس تو را همراه دریغ از منِ مسکین و قامتِ کوتاه که ذکرِ خیرِ تو جاری شدهست در افواه بهشت باشدم آنگه کنی به من تو نگاه چه میشد ار برسیدم به وصلِ تو زین راه بسوخت جانِ من از هجر و دودِ جان این آه شرارِ روی چو خورشید و آن دو زلفِ سیاه اگـر چه جملـه عـالم شـدهست بـر تو نگـاه اگـر چــه شمس درآیـد بـه همـره صد ماه |