امید من نفسی در کنار من میباش «چه جرم رفت که با من سخن نمیگویی»[۱] بهار بیگل روی تو چون زمستان است نسیم از گل رخسار تو وزد هر صبح چرا چو بوی گل از من نهان شدی امروز به عمر چون تو ندیدم گل همیشه بهار بـه بـاغ اگــر بـروی گلستـان بهپا خیـزد مبـاد هیـچ در ایـن شهر انجمن بیتو |
شبی ز مهر تو چون شمع انجمن میباش سخن بگوی و تو خود زیور سخن میباش تو رخ نمای و بهاران این چمن میباش چو عشق پاک به دور از غم و محن میباش بیا چو گل نفسی در کنار من میباش بیا و شاهد سرو و گل و سمن میباش درآ بـه باغ چـون طوطی شکرشکن میباش بیا ز مهر تو چون شمع انجمن میباش |
تهران – ۳۰/۹/۸۶
[۱]. این مصرع از سعدی است.