شبی و شمعی و دیوان شعر و فصل بهار خوش آن وصال که در پی نباشدش هجران رضای دوست طلب چونکه جنهًْالمأواست چه نعمتی است فراتر ز یک تبسم دوست عِذار یار بود بوستان بیپاییز شکوه چهره جانبخش اوست آب حیات ز یاد دوست دل و جان خود نما لبریز اگر ز بیبصری گشتی از خدا غافل نخواندهای تو مگر «از خدا مشو مأیوس»([۱]) گناه گرچه سیاهی دل به بار آرد ولی خداست خطاپوش و نیز توبهپذیر خدای نیز ببخشد گناه توبهشکن خوش آن دلی که ز یاد خدا بود سرشار پی خلاف نگردد ره خطا نرود ظهور نور خدا هست و مَهبط جبریل جمال دوست طلب چون جمیل بیهمتاست نـدیدهای کـه بـه گـل صـدمـهها زند پاییز فــدای نیـم نگـاه جمـال یـاری باش |
خوش است عمر اگر طی شود به همره یار نباشد از پی آن رنج و درد و سوز و فکار بهشت نیست مگر جلوهای ز روی نگار چه لذتی است فرحبخشتر ز شوق جوار شمیم مجلس او بهتر است از گلزار مرا تبسم سُکرآورش نموده خمار که تا وجود تو آکنده گردد از اسرار بهوش باش که محرم شوی ز استغفار ندیدهای تو مگر آیۀ «اولیالابصار»([۲]) گناهکار کند با خدای خود پیکار ببخشدت چو روی با ندامت و زنهار چو یاس ریشه جرم است و مشکل بسیار شبانهروز ز عشق خدا بود بیدار بود همیشه ز عصیان و خودسری بیزار دلی که هست پی جلب دلبر و دلدار به چهر خوشگل ناپایدار دل مسپار همـان گلـی کـه فـریبنـده بـود فصل بهار کـه دلبـران همه بر وصف او کنند اقرار |
تهران – ۲۷/۱۱/۹۲
[۱]. لا تَیاسُوا مِن رَوحِ الله. سوره یوسف، آیه ۸۷ (از زحمت خداوند مأیوس نشوید).
[۲]. یا اولیالأبصار، سوره حشر، آیه ۲ (ای صاحبان بینش و بینایی).