دیدم چو باغ پر گلت اندر بهار حُسن دادم به دست عشق همه اختیار خویش در سایه سار گُلبنت ای باغ پر بهار “شهری است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت“[۱] آتش بزد شرار نگاهت به هست من جز جانِ عاریت نبود تحفهای مرا شرمنده از بضاعت خویشم تمام عمر دارم گمـان کـه بـر اثـر حســن دیـرپـای صـدآفـرین بـه گلشـن دایم بهار تو |
عمری ز بیدلی بشدم بیقرار حُسن شرط است آنکه عقل شود خاکسار حُسن خلقی به صف نشسته که بیند بهار حُسن اما به شهر نیست چو روی تو یار حُسن آتش گرفت سینه و شد داغدار حُسن تا در مسیر عشق نمایم نثار حُسن تا زندهام چگونه شوم حقگزار حُسن هستـی چـو زلف خویش تو هم بیقرار حُسن صد آفرین به خالق و بر کردگار حُسن |
تهران- ۱۰/۳/۸۷
[۱]. این مصرع از حافظ است.