هزار بار شوم گر، به یک نگاه هلاک ترا در آینه دل بدیدهام زان روز چو سرمه، خاک دَرَت را به چشمِ خود کردم چو یافتم که نگاهت به من بود شب و روز نشست چون به دلم گفته “هُوَ مَعَکُمْ“ تو بودهای که نمودم من از خطا پرهیز کسـی به حُسنِ تو دیدم به عمر خود “هیهات” چـو جسم و جان و توان و وجودِ من از تُست |
من از هلاک به جرمِ نگه ندارم باک که خود ز مهر نمودی غبار از آینه پاک تمامِ عمر، که بودم به درگهت چون خاک کنم چو غنچه از این موهبت گریبان چاک قسم به عشق که از هیچ کَس ندارم باک تو خواستی که نمودم من از گُنه امساک بـه عشقِ غیرِ تو اُمید بَست میتوان حاشاک خجـل شـوم ز تو، گر گویمت “جُعِلْتُ فِداکَ“
|
تهران- ۲۱/۹/۸۳